خورشيد چراغکي ز رخسار عليست مه نقطه کوچکي ز پرگار عليست هرکس که فرستد به محمد صلوات همسايه ديوار به ديوار عليست عيد غدير مبارک
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا التفاتی به اسیران بلا نیست ترا ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود جان من اینهمه بی باک نمییابد بود همچو گل چند به روی همه خندان باشی همره غیر به گلگشت گلستان باشی هر زمان با دگری دست و گریبان باشی زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی جمع با جمع نباشند و پریشان باشی یاد حیرانی ما آری و حیران باشی ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد به جفا سازد و صد جور برای تو کشد شب به کاشانهٔ اغیار نمیباید بود غیر را شمع شب تار نمیباید بود همه جا با همه کس یار نمیباید بود یار اغیار دلآزار نمیباید بود تشنهٔ خون من زار نمیباید بود تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد این ستمها دگری با من بیمار نکرد هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد گر ز آزردن من هست غرض مردن من مردم ، آزار مکش از پی آزردن من جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است چشم امید به روی تو گشادن غلط است روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست شرح درماندگی خود به که تقریر کنم عاجزم چارهٔ من چیست چه تدبیر کنم نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است ترک زرین کمر موی میان بسیار است با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند قصد آزردن یاران موافق نکند مدتی شد که در آزارم و میدانی تو به کمند تو گرفتارم و میدانی تو از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو خون دل از مژه میبارم و میدانی تو از برای تو چنین زارم و میدانی تو از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت گوشهای گیرم و من بعد نیایم سویت نکنم بار دگر یاد قد دلجویت دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت بشنو پند و مکن قصد دلآزردهٔ خویش ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش چند صبح آیم و از خاک درت شام روم از سر کوی تو خودکام به ناکام روم صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم از پیت آیم و با من نشوی رام روم دور دور از تو من تیره سرانجام روم نبود زهره که همراه تو یک گام روم کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد جان من این روشی نیست که نیکو باشد از چه با من نشوی یار چه میپرهیزی یار شو با من بیمار چه میپرهیزی چیست مانع ز من زار چه میپرهیزی بگشا لعل شکر بار چه میپرهیزی حرف زن ای بت خونخوار چه میپرهیزی نه حدیثی کنی اظهار چه میپرهیزی که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن درد من کشتهٔ شمشیر بلا میداند سوز من سوخته داغ جفا میداند مسکنم ساکن صحرای فنا میداند همه کس حال من بی سر و پا میداند پاکبازم هم کس طور مرا میداند عاشقی همچو منت نیست خدا میداند چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم چند در کوی تو با خاک برابر باشم چند پا مال جفای تو ستمگر باشم چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم میروم تا به سجود بت دیگر باشم باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم گره ابروی پرچین ترا بنده شوم حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم الله ، الله ، ز که این قاعده اندوختهای کیست استاد تو اینها ز که آموختهای اینهمه جور که من از پی هم میبینم زود خود را به سر کوی عدم میبینم دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم همه کس خرم و من درد و الم میبینم لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم هستم آزرده و بسیار ستم میبینم خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم همه جا قصهٔ درد تو روایت نکنم دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است
که بر رویم نگاهی کن خدا را به صحبت آشنا کن آشنا را به بوسی زان لبم بنواز از مهر مکن پنهان ز رنجوران دوا را گدای کوی تو گشتم به شاهی به خوان وصل خود بنشان گدا را میان عاشقانم کن سر افراز بنه تا سر نهم بر پات یارا اگر خسرو نیم فرهاد عشقم که از یاری به سر بردم وفا را نیم صابر که صبر آرم به هجران بده کام دلم یا دل خدا را غزل را چون به پایان برد فرهاد به شیرین گفت از هجر تو فریاد نه تلخ است آنچنان کامم ز هجران که چون خسرو شکرخایم به دندان بده بوسی از آن لعل چو قندم که تو عیسی دمی من درد مندم خمار هجر دارم ده شرابم که از بهر شراب تو کبابم دل شیرین به حالش سوخت دردم به ساقی گفت کو آن ساغر جم بیا یک دم ز خود آزاد سازم خراب از عشق چون فرهاد سازم شنید و جام پر کرد و به او داد کشید و داد جامی هم به فرهاد سوم ساغر چو نوشیدند با هم به صحبت سخت جوشیدند با هم چنین بودند تا شب گشت آن روز نهان شد چهر مهر عالم افروز به مغرب شد نهان مهر دل آرا ز مشرق ماه بدر آمد به بالا چو رخ بنهفت خور بنمود کیوان چراغان شد ز کوکبهای رخشان پرستاران شیرین راز گفتند سخنهایی که باید باز گفتند که امشب را کجا ؟ چون برسر آری ؟ که را با خود به بزم و بستر آری ؟ رود زینجا که و ماند که اینجا ؟ نظر کن تا چه میباید به فردا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
بی روی تو گشت لاله گون مردم چشم بنشست ز دوریت به خون مردم چشم افتادی اگر ز چشم مردم چون اشک در چشم منی عزیز چون مردم چشم
ما نظر از خرقه پوشان بسته ایم دل به مهر باده نوشان بسته ایم جان بکوی می فروشان داده ایم در به روی خود فروشان بسته ایم بحر طوفان زا دل پر جوش ماست دیده از دریای جوشان بسته ایم اشک غم در دل فرو ریزیم ما راه بر سیل خروشان بسته ایم بر نخیزد ناله ای از ما رهی عهد الفت با خموشان بسته ایم رهی معیری
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی فریاد شوق برسرهر كوی وبام خواست پرسید زان میانه یكی كودك یتیم كاین تابناك چیست كه برتاج پادشاست آن یك جواب داد چه دانیم ما كه چیست پیداست آنقدر كه متاعی گرانبهاست نزدیك رفت پیرزنی كوژ پشت و گفت این اشك دیده من وخون دل شماست مارا به رخت وچوب شبانی فریفته
است این گرگ سالهاست كه با گله
آشناست آن پارسا كه ده خرد و ملك رهزن
است آن پادشا كه مال رعیت
خورد گداست بر قطره سرشك یتیمان نظاره
كن
تا بنگری كه روشنی گوهر از كجاست پروین به كجروان سخن از راستی چه سود كو آنچنان كسی
كه نرنجد زحرف راست
نه تو می مانی و نه اندوه "سهراب سپهری"
این من نه منم ، اگر منی هست تویــی ور در بر من پیرهنی هست تویـــــــی در راه غمت نه تن به من ماندونه جان
آنچه در مدت هجر تو کشیدم در یکی نامه محالست تحریر کنم
که غمي دارم، که غمي دارم دل و جان بردي امّا نشدي يارم، يارم با ما بودي، بي ما رفتي چون بوي گل به کجا رفتي تنها ماندم، تنها رفتي چو کاروان رود، فغانم از زمين، بر آسمان رود دور از يارم، خون مي بارم فتادم از پا ز ناتواني، اسير عشقم، چنان که داني رهايي غم نمي توانم، تو چاره اي کن، که مي تواني گر ز دل بر آرم آهي آتش از دلم ريزد چون ستاره از مژگانم اشک آتشين ريزد چو کاروان رود،فغانم از زمين، بر آسمان رود دور از يارم، خون مي بارم نه حريفي تا با او غم دل گويم نه اميدي در خاطر که تو را جويم اي شادي جان، سرو روان، کز بر ما رفتي از محفل ما، چون دل ما، سوي کجا رفتي تنها ماندم، تنها رفتي به کجايي غمگسار من؟، فغان زار من بشنو باز آ، باز آ از صبا حکايتي ز روزگار من بشنو باز آ، باز آ سوي رهي چون روشني از ديده ما رفتي با قافله باد صبا رفتي تنها ماندم تنها رفتي رهی معیری در اینجا، شاعری غمناک خفته است فروزان آتشي در سينه خاك فروخفته چو كل با سينه چاك بنه مرهم ز اشكي داغ ما را به شبها شمع بزم افروز بوديم چراغ شام تاري نيست ما را كنون شمع مزاري نيست ما را
می خواستم خراب نگاهش شوم، نشد ???
اي
کاش زبان نگاهم را مي دانستي و با
اين همه سکوت مرا به خاموشي متهم نمي کردي کاش مي دانستي من هميشه با زبان چشمانم با تو سخن مي گويم چشماني که از نديدنت سيل ها دارند براي جاري ساختن سخن ها دارند براي گفتن غزل ها دارند براي از تو سرودن و عشق ها دارند براي از تو
فرياد کردن کاش مي دانستي که من تو را دوست
دارم کاش مي دانستي.... عـــــزیزا کاسهٔ چشمم سرایت میان هردو چشمم جای پایت از آن ترسم که غافل پا نهی تو نشنید خار مژگــــــــانم بپایت دلم ز دست زمانه بسی تنگ است چه کنم که کار دنیا فقط نیرنگ است گاهی بی هیچ دلیل و بهانه ای کسی را دوست داری اما ... گاهی با هزار دلیل هم نمیتوانی کسی را دوست داشته باشی
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالودهام به بد دیدن وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید قصه بی سر و سامانی من گوش کنید گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
غزل خواندن فرهاد
پيرم و گاهي دلم ياد جواني مي كند
بلبل شوقم هواي نغمه خواني مي كند
همت ام تا مي رود ساز غزل گيرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتواني مي كند
بلبلي در سينه مي نالد هنوزم كين چمن
با خزان هم آشتي و گلفشاني مي كند
ما به داغ عشقبازي ها نشستيم وهنوز
چشم پروين همچنان چشمك پراني مي كند
ناي ما خامش ولي اين زهره شيطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شباني مي كند
گر زمين دود هوا گردد همانا آسمان
با همين نخوت كه دارد آسماني مي كند
سالها شد رفته دمسازم ز دست، اما هنوز
در درونم زنده است و زندگاني مي كند
با همه نسيان تو گويي كز پي آزار من
خاطرم با خاطرات خود تباني مي كند
بي ثمر هر ساله در فكر بهارانم ولي
چون بهاران مي رسد با من خزاني مي كند
طفل بودم دزدكي پير و عليلم ساختند
آنچه گردون مي كند با ما نهاني مي كند
مي رسد قرني به پايان و سپهر بايگان
دفتر دوران ما هم بايگاني مي كند
شهرايارا گو دل از ما مهربانان مشكنيد
ورنه قاضي در قضا نامهرباني مي كند
دانلود
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
قدم بر تربت ما میگذاری
رهی در سینه ی این خاک خفته است
بزن آبي بر اين آتش خدا را
كه از روشندلي چون روز بوديم
بیچاره ی دو چشم سیاهش شوم، نشد
می خواستم که در دل شبها ستاره ای
چرخان به گرد صورت ماهش شوم، نشد
می خواستم که وقت هماغوش او شدن
حتی فدای حس گناهش شوم، نشد
می خواستم دریچه ی پژواک خنده اش
یا آینه مقابل آهش شوم، نشد
گفتم به خود که همدم تنهایی اش شوم
بی چشمداشت پشت و پناهش شوم، نشد
می خواستم که حادثه باشم برای او
شیرین و تلخ قصه ی راهش شوم، نشد
می خواستم به شیوه ی ایثار و معجزه
قبله برای قلب و نگاهش شوم، نشد
گفتم به خود همیشه ی او می شوم ولی
حتی نشد که گاه به گاهش شوم، نشد
یاد ایامی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشقی زجانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا هم زبانی داشتم
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ادامه مطلب
Design By : Mihantheme |